به همین سادگی رفتی
رفتی ...
به همین سادگی ...
مرگ نگاه تو را ربود
اکنون تو در زیر تلی از خاک
ما زیر تلی از غم و ماتم
تو رفتی ...
ما ماندیم و اندوه بزرگ
کاش آن شب میدانستم با نگاهت با من وداع میکنی
آن دو نگاه خیره ای که داشتی ...
کاش نیمه شب بیشتر بر بالینت مینشستم
پیر شدم آن لحظه ای که با لباس سفید آمدی
صورتم را روی صورت یخ زده ات نهادم
بوسیدمت
گفتم دیدار به قیامت
پیر شدم آن لحظه ای که خزیدم تا خواب ابدیت را ببینم
دیدم
دیدم که چگونه صورت بر خاک نهادی
با آن قد و قامت زیبایت در جایگاهت آرام گرفتی
با چهره همچون فانوست آنجا را روشن ساختی
یادم هست با هر صدایی بیدار میشدی
اینبار داداشی صدایت کرد
شانه هایت را تکان داد ولی...
حال ما ماندیم و سنگ حکاکی شده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی