سفر زیارتی
سلام گلم
بالاخره به اصرار دوروریا وبه لطف خدا زیارت امام رضا قسمتمون شد اول که قرار بود منو
زنداداشو آبجیم بریم بعدش سه نفر دیگه م اضافه شدن البته کوچلو ها یعنی یوسف و یسنا
م بودن
کلا سفر خوبی بود من که بیشتر حرم بودم یه بارم که رفتم برا زیارت پنجره فولادی
یه زائر خیلی خالصانه و با آواز یا به نوعی مداحی حاجتشو میگفت که خییییلی به دلم
نشست و یه بارم که نماز صب رفتم و بارون میزد تنها بودم تو صحن باب و رضا نسشتم
به یاد بابام ... روحش شاد تا اینکه هوا روشن شد برگشتم
از کارای یوسف بگم
یه دستبند براش بافته بودم همش دستش بود اونجا شسته بود گذاشته بود رو شوفاژ
که خشک بشه ولی گمش کرده بود وای دبگه قیامت کرده بود همش میگفت اونو عشگم
بهم داده بود کی دست زده بهش حالا من چیکار کنم ... منم که خنده امون نمیداد دیگه
عزیزم دوباره برات درست میکنم ... یعنی من عاشق عشگم گفتنشم
وقتی حرم میرفتیم یه لحظه تو شلوغی گمم میکرد بلند بلند داد مبکشید
عشگگگگگگگگگگم کجاییبی... قیافیه ملت دیدنی بود
یوسف خیلی بچه هواس جمی هست همش چک میکرد همه باهم حرکت کنبم به نکات ریزی
توجه میکنه که به سنش نمیخوره هزار ماشاالله خیلی فهمیده و باهوشه عاشقشم
به مامانش میگه مامانی تو فکرمی ... یکی دستش بهم بخوره عمدی یا غیر عمدی میاد کلی
بوس میکنه ماساژ میده تا خوب شه
دوستون دارم
فعلا بای