☆هدیه خدا☆

چرا ...

چرا چین و چروکای صورتتو ندیدم  ناخنای شکستتو ندیدم لای سختی های روزگار شکست  بغض امونم نمیده  تا میام یه کلمه بنویسم ...شروع میشه  انگار گونه هام همیشه خشک و تشنه است و سبراب نمیشه  ولی ادامه میدم ... چرا بیشتر لمست نکردم  دست تو موهای خاکستریت نکشیدم  که اون موها برای آینده ی من سوخت و خاکستر شد  بغض من امون بده تموم نشده ...
22 بهمن 1394

دلم بچگیامو میخواد

دیگه نه پول  نه  آغوش  نه مهمونی نه آینده هیچی نمیخوام  فقط بچگی هامو میخوام ... اون عروسکای ساکت و بیصدا   بادبادکای کاغذی  اون پیراهن تور توری که مادربزرگم برام دوخته بود  گل بازی های جلوی خونه مادربزرگ   آدامس بادکنکی  قلک مخصوص عیدی  دلم تنگ شده واسه ظرف و ظروفای بچه گانم  دوستای بچگیم  پریسا که موقع جدایی کریپسشو به من یادگاری داد  سرسره بازی تو راه مدرسه  از بس برف زیاد بود بیشتر مسیر خونه تا مدرسه رو حالت قطاری سر مخوردیم و میرفتیم یه روستا بود و نون لواش سفید و بزرگ مامان  بوی نون آدمو مست میکرد  آش دوغ  رو آتیش ...
22 بهمن 1394

بعد از روزها

سلام خوشکلم  بعد از چند روز اومدم ناراحت و غمگینم  تو کوچه پس کوچه های زندگی  بی هوا قدم میزنم  مثل شعله خاموشم دوست داشتم تو بودی و با جرقه های تو  دوباره شعله ور میشدم اما  تو هم نیستی ... ساعتها تو فکر میرم ... یه هو مبینم تو تاکسی م  نمیدونم کرایه دادم یانه ! روزها زود تموم میشه  به آدما و خیابونا ...و همه چی یه طور دیگه نگاه میکنم ... فیلمای گوشیمو نیگا میکنم ... واقعا رفته ...؟ شاید خواب باشه ... صب از خواب پا میشم  عکسشو با نوار مشکی میبینم پس رفته .  
24 دی 1394

دلنوشته

جانیم آغلاما  اورگیمی داغلاما  دیلیبلر دنیا یالان دنیادی گوردیم بی وفا دنیادی  او گوزل آتامی توپراق آلدی گولر اوزون آپاردی  آتا یامانیمیش  دردا سالانیمیش ...  
24 دی 1394

به همین سادگی رفتی

رفتی ...  به همین سادگی ... مرگ نگاه تو را ربود  اکنون تو در زیر تلی از خاک  ما زیر تلی از غم و ماتم  تو رفتی ... ما ماندیم و اندوه بزرگ  کاش آن شب میدانستم با نگاهت با من وداع میکنی  آن دو نگاه خیره ای که داشتی ... کاش نیمه شب بیشتر بر بالینت مینشستم  پیر شدم آن لحظه ای که با لباس سفید آمدی  صورتم را روی صورت یخ زده ات نهادم  بوسیدمت  گفتم دیدار به قیامت  پیر شدم آن لحظه ای که خزیدم تا خواب ابدیت را ببینم  دیدم  دیدم که چگونه صورت بر خاک نهادی  با آن قد و قامت زیبایت در...
21 دی 1394

زمستون عاشقا

اومدی تا خاطرات عاشقا رو با با گلوله های سفید شیرین تر کنی  اومدی درختارو از عریانی نجات بدی و لباس سپید بر تنشون کنی  این بار تو هم میخواهی هنر نمایی کنی و  طبیعت رو رو به سلیقه خودت آرایش کنی  تو در سکوت شب و هیاهوی روز شاعرانه میباری و  چه زیباست این بارش ... ...
3 دی 1394

پخش شدن عکسا

سلام جیگرم  خوبی خوشکلم  امروز  نسبت به روزای گذشته پر انرژی ترم چون بابام حالشم  یه کم بهتره خدا رو شکر  چند روز پیش من کلی از عکسای بچه هارو دادم چاپ کردن یعنی نزدیک به 200 تا  عکس خیلی عکسای بامزه ای بودن  بچه ها که عکسارو نگاه میکردن هر کدوم چند  تا از عکسا خودشونو بلند کردن ... تازه جو گیر شده بودن  آلبوم قدیمی م عکس  میخواستن که با چش غره من روبرو شدن و بیخیال شدن ولی داستان به همین جا  ختم نشد طاهاهم که عکسا رو دید همه عکسای خودشو جدا کرد گذاشت لای  کتابش که ببره ... فردای روزی که رفت دیدم  طاها زنگ زده با عصبانیت میگه خاله من بیام  اونجا میکشمت گف...
24 آذر 1394

آخر هفته

شلام جییگگرم  امروز روز خوبی میشه همه بچه ها دور هم هستیم ناهید جون (خواهرم ) میاد دوتا جوجه نازو خوردنیش که طاها و صدرا هستن میان با جوجه های موجود هلنا یوسف یسنا چه شود خونه رو روسرشون میزارن ... طاها که دیوار راستو بالا میره و یوسفم که داره تمرین میکنه مثل طاها بشه هلنا  مشوقشونه و نظارت میکنه  یسنا و صدرام که خیلی کوچیکن و جزو تماشاچی حساب میشن                     گلرخ من تو جات خالیه بین بچه ها 
18 آذر 1394

یوسف شاعر میشود

بعضی شبا که زنداداشم با بچه ها میاد خونمون یسنا اندرون کالسکه قرار  میگیرد و یوسف هم هدایتش میکنه تا منزل ما و براش شعر میخونه                     نسنا خانومه                          مگز بادومه                                  نسنا خانومه                                       مگز بادومه  به هیچ عنوان اجازه نمیده کسی صور...
7 آذر 1394

یواشکی های منو دخترم

 دوس دارم یواشکی زیر گوشت بگم دوست دارم و بگی چی مامانی  بازم تکرار کنم ... دوس دارم یواشکی از پشتت بیامو یهویی بترسونمت و ذوق کنیم  دوس دارم یواشکی برات خوردنی های خوشمزه که تو دوس داری درست کنم  هر موقع دلت خواست برات کیک درست کنم تولد بگیرم که هم دخملم  خوشحال باشه هم اینکه  من یاد روز تولدت بیفتم  .. دوس دارم یواشکی کشوتو پر از لباسای رنگارنگ بکنم وقتی میبینی اسیر برق  چشات بشم دونه دونه بپوشی جلو من قر  بدی و من عشق کنم بعدشم بری جلو  آینه یه دل سیر با خودت خوش باشی  وای تو بزرگ شدی یواشکی از خاطرخواهات برام میگی ... اون وقت من میدونم  باهاشون چیکار کنم ... ...
7 آذر 1394